آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

چهار

دیروز همه اش دانشگاه بود.با اون روحیه داغون ریشب که به صبح هم سرایت کرده بود نمی دانست چگونه در تمام کلاس های دیروز شاد باشد

البت به خاطر انرژی که از سایرین دریافت کرد باز روحیه اش را یافت.

مثل همیشه شده بود خندان که دیگران را شاد میکرد

.کلی خنده شد.در هر کلاسی.در سلف هنگام صرف ناهار مطلبی نبود که راجع بهش جوک نسازد و دوستانش نخندند.آخرین کلاس هم عصر برگزار شد.استادش دیر امد.وواااای تا اینکه استاد بیاد چقدر ورجه وورجه کردو چقدر خندی.

عجیب آن روز که از آن منطقه آلوده  به  خانه بازگشت سردرد نداشت و چه جالب که تنها با یک استراحت باز انرژی یافت برای انجام کارها.دیروز تمام شد و شب بعد از مطالعه کتاب تمرکز حواس با شادی تام به خواب رفت .(کتابی که خواند یادآور مقالاتی بود که در دوره دبیرستان میخواند.با راهکارهایی ساده و پیش  پا افتاده)


و اما امروز

صبح که برخاست با انبوهی از امواج منفی که جو معمول منزل بود.

باز بحث.باز ناراحتی مامان.باز توصیه برادر که مامان خودتو ناراحت نکن و پی قضیه رو نگیر

حسرت مامان: از حماقتم نارحتم که همه راه این زندگی رو صادقانه اومدم و هیچی ندارم

و باز این آوادخت بود که فکر میکرد تا شاید با همان راه حلهایی به نظر اهل منزل بچگانه میاید، راهی بگوید که شاید مادر  آنها را با تجاربش بیامزد و معجونی بسازد که با سرکشیدنش حل شود همه غمها و مشکلات این زندگی


تمام روز را پیش مادر مانده بود تا مبادا پدرش بیاد ومادر را اذیت کند.و عصرهنگام زمانی توانست به سر کارهای خود برگردد که برادر دیگرش به خانه آمد و او خاطرش جمع شد که مادر تنها نیست


روز مفیدی نبود.جز دقایقی قبل که در حال انجام تمرین نیمه تاریک بود و قبل ترش که حرکات ورزشی را انجام میداد.بیشتر روز هدر شده.

سه

چه بی هدف بودی امروز.

نیومده رفتی پشت میز رایانه.چی میخواستی؟کجا میخواستی بری؟ده بار بهت گفتم هدف روزت رو مشخص کن.چرا گوش نمیدی به من؟

رفتی نت تا ظهر.البته یه کار مفید کردی.مرتب کردن فایلها و پوشه های روی رایانه.

درس؟هنوز نخوندی.ولی میری که بخونی.چیزی نیست.

کتاب ، یادت باشه که برای دوستانت کتابایی رو که خواسته بودند رو ببری

فایل، داره کپی میشه.اینم برای پروژه دوستته.

یه کار مفید دیگه هم کردی امروز..گرمابه.

یه پروژه هم برای دوستت ایمیل کردی



آوادخت، چه بیحالی امروز.

نباشم؟دعوای توی خونه رو میبنی، نامردی بعدر از 50 سال زندگی مشترک رو می بینی، مامانت زنگ میزنه به خانوم مربوطه و اون خانوم محترم گوشی رو رو مامانت قطع میکنه، یه پدر بی معرفت و ...که داری که در جواب حق ستانی برادرت و طرفداری از مادرت، سرش داد میکشه و بهش میگه: "پسره پرورو از خونه برو بیرون که من هرکاری بخوام با مادرت بکنم"،مستاصل میمونی که چاره این وضع چیه، به درگاه خدا چندین و چند بر پناه میاری که یه راه حل بهت بگه  ولی هیچ جوابی نمیشنوی، مامان مظلومت دستش یخ کرده از شدت ناراحتی و تو براش یه شربت میاری که حداقل یه کم خون به چهره اش که حالا مثل گچ سفید شده است بیاد، هیچ کاری از دست هیشکی بر نمیاد و پدر دروغگوت فاتحانه به مبل تکیه میده و خودشو منزهترین موجود روی زمین جلوه میده...

اون وقت میخوای من تو این وضع سرحال باشم؟یادته دیروز گفتم یه داستان خوندم؟یه داستان عاطفی بود.ولی وقتی این دعواهای خونه رو می بینم تازه به خودم میخندم که کوچولو میبینی همه اش کشکه؟ تو واقعا فکر میکنی میتونی زندگی مشترک تشکیل بدی؟ با این وضعی که هست از هرچی شوهر و زندگی مشترکه حالت به هم میخوره.

یه عمر صادقانه زندگی کن و بعد میبینی که طرفت نامرده.بعد اونوقت میگی را اینقدر بی حالی؟


چرا فکری به حال ارشد نمیکنی؟چرا حسی نشون نمیدی؟تو که شاگرد زرنگی.دعواها به تو چه؟تو که باید موفق بشی.

چرا میترسی؟چرا میترسم؟ حتی از خوندن هم میترسی

دو

روز جهانی کودک مبارک.

دخترک هرسال این موقع یاد خاطره دبیرستانش می افتد.توی یه همچین روزی بود که که ناظم بدخلق و عنق دخترک را تنها به خاطر گفتن یک کلمه از صف بیرون کشید.

دخترک در فکر خودش بود..همه دانش آموزان صف بسته بودند و قرآن تلاوت میشد.یک صبح پاییزی ولی روشن از آقتاب.دخترک به دنبال یافتن پاسخی بود برای عبارتی که دوستش به آرامی سر صف در گوشش گفته بود.در افکار غرق بود که به ناگاه واژه مورد نظر را یافت.همان پاسخ بود.از ذوق پاسخ را با خود تکرار کرد: آهاا جمعه..ولی یک آن دستی او را با حقارت گرفت و مانتویش را به سوی خود کشید و از میان بچه ها دبیرستانی او را بیرون آورد.: برو کنار دفتر وایستا..

دخترک بی کلامی و بی انکه از شرم به دیگر دوستان در صفش بنگرد به کنار دفتر رفت.بی آنکه بداند چرا به خاطر یک کلمه کوچک که با ذوق گفته بودش باید اینگونه توبیخ شود.بعد از آنکه ناظم امد دخترک را به خاطر مانتوی جلو بسته اش توبیخی مجدد کرد.هه..بینوا دخترک فکر میکرد روپوش جلو بسته با حجاب تر است برای مدرسه. نمی دانست که به این روپوش می گویند: مدل دار .هه...


روز بی حاصلی بود امروز..جز خواندن یک کتاب موبالی ۱۲۰۰ صفحه امروز حاصلی نداشت..(اگه علاقه به خوندن کتاب روی موبایل داریدمیتونم سایتش رو معرفی کنم)صبح کتاب.و کمی نت.ظهر و عصر و شب هم کتاب.وحالا که فارغ از خواندنش ، این سطور را مینگارد.کاش کارهای نتی اش را هم مینوشت