آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

وقتی نمی توانی ...

پس از واقعه مینشیند با خودش فکر میکند:

میدانی؟یکی چیزی که خیلی بد است.اینکه مادرت غمی بزرگ داشته باشد و تو هیچ کاری از دستت بر نیاید.مادری که شاید چند سال یک بار هم گریه نکند اینبار اینقدر تحت فشار است که هق هق گریه اش خانه را برداشته و تو، تو که دخترش هستی هیچ بلد نیستی آرامش کنی.نه قادری باری از دوشش برداری، نه میتوانی راه حلی ارائه دهی، نه حتی میتوانی جمله ای بگویی که کمی مُسکِن باشد...باز صدرحمت به برادرها، که میتوانند همراهش باشند.چون بزرگترند و آگاه تر میدانند که چه بگویند.کجا بروند؟کجا بیایند؟تقسیم کار کنند و...

بابا که همیشه خدا موقع ناراحتی این جمع خوشحال است.مسبب بیش از نیمی ازین غم اوست.او که بار همه مسئولیت را بر دوش مادر انداخته.او خود را ار همه امور البته به جر آزار و اذیت کنار کشیده.او که الان باید همراه باشد ولی فقط درد آدم را زیادتر میکند.گاهی خنده دار فکر میکنی موقعی که پدر پخش میکردند تو(و برادرهایت) در کدام صف بوده ای؟

تو در این بین فقط بلدی یک لیوان آب قند بدهی دست مادر با یک قرص آرام بخش، بلکه دقایقی بتواند بخوابد.و بعد شروع کنی برایش در دل دعا کردن.که " خداوندا به مادر من سلامتی و آرامش و کمی بیخیالی بده."

و بااین حال با این همه بلد نبودن و ناتوانی تو، باز هم این مادر است که صبح روز وقتی از خواب بیدار میشود،تو را که می بیند، با لبخندی میگوید: "خدایا، اگه این دخترو نداشتم چیکار میکردم؟"

نظرات 6 + ارسال نظر
احسان شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:54 ب.ظ http://ehsanhp.blogsky.com/

آوا مامان منم رفته در راه امام حسین افتاده تو جوب! یعنی داشته میرفته غذا بگیره ( نمی دونم شایدم غذا رو خورده بوده داشته بر می گشته!) تاریک بوده افتاده تو جوب پاش در رفته الان یه هفتس تو گچه!

آخییی..ایشالا زودتر خوب بشن تو چرا میخندی؟

ناهید کوچولووو شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 05:56 ب.ظ

خدا به راه راست هدایتش کنه .

آمین مامانمو دعا کن

تاراس دوشنبه 21 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ق.ظ http://fatemehalinezhad.mihanblog.com/

آوا جان هر چیزی که از پا نیندازتمون قوی ترمون می کنه.... پایان شب سیه سپید است..

آمین..انشاالله

سویل چهارشنبه 23 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:22 ب.ظ

سلام...
خیلی سخته ببینی یکی از اعضای خانوادت از شدت دلتنگی از شدت فشار داره گریه میکنه....هر چند گریه لازمه برای تخلیه بعضی احساسات چون اگه خوب نبود اصلاً وجود نداشت بخصوص خانوما که خیلی حساسترن برای تخلیه خودشون خیلی بهش نیاز دارن...
امیدوارم همیشه خانوادت کنار هم سلامت و شاد باشن...

واقعا سخته...من نمیدونم برای مامانم باید چه کنم... وقت کردی مامان منو دعا کن..حالش خوب نیست

احسان یکشنبه 27 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:58 ب.ظ http://ehsanhp.blogsky.com/

به این می خندم که یکی در راه امام حسین شهید می شه مامان منم در راه قیمه ی امام حسین شهید شده..............

ای بدجنس
مراقب مامان باش کاراشو انجام بده این مدت

saturn جمعه 2 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:39 ب.ظ

چه ناراحت کننده، هم حال مامان، هم رفنار بابا...

"من نمیدونم برای مامانم باید چه کنم"

منم نمیدونم! شاید بد نباشه با یک مشاور خوب صحبت کنین، حداقلش ناراحتی ها، چیزای خیلی کوچیکی که رو هم جمع شدن و گفته نشدن؛ حرفهایی که اذیتمون کرده و به زبون نیاوردیم و... بیان بشه و دلیل (دلایل) ناراحتی و غم و غصه مشخص بشه؛ نمیدونم، از اونطرفم مامان باباها که سیستم خودشونو دارن ممکنه این روشها رو قبول نداشته باشن...آدم میترسه که مبادا این شیوه فرسایشی خدای نکرده از درون داغون کنه آدمها رو...من دعا میکنم...ولی باید کاری کرد، باید مشکل رو شناخت به طرفش رفت و باهاش روبرو شد....مامان خود منم گاهی نگران، خسته س و خیلی جالبه که یک کلمه محبت آمیز یا در آغوش گرفتن بابا میتونه همه این ناراحتیها رو عین برف آب کنه...باید مشکل رو شناخت و حلش کرد...این مهمه...پس غصه نخور و یه کار بکن...حداقلش مشورت با بزرگترا یا گفتم یک متخصص خوب و باسواد هست...دیگه نوبت توئه کمکشون کنی...امیدوارم خوب گفته باشم حرفمو...

ممنونم زحل جان
کاملا با حرفات موافقم.میفهمم چی میگی.
..خوش به حال مامان و بابات
میدونی اینجور مسائل که پیش میاد میبینم من واقعا از نظر اجتماعی خیلی بچه ام
مامانم امروز خودش رفت پیش مشاور..کلی حرف زد و بار ذهنیش کم شد..حرفایی از مشاور شنید که ما هم بهش میگفتیم ولی خب از زبون یه متخصص خیلی آرومش کرده خدا رو شکر..امیدوارم حالش بهتر شه..خیلی ازت ممنونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد