آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

شش

چه اتفاق بدی افتاد دیروز

امروز هم متاثر از دیروز بود

وای..وحشتناک بود...گرچه بار دوم بود که می دید...ولی باز هم آسان نیست.

دخترک چه میکنی؟ مینویسی اش؟ ننویسی بهتر نیست؟

راستی بقیه زندگی ها هم اینجوریست؟

پنج

عجب مقوله ای شده

دخترک اینجاست برای نوشتن وقایع روزانه اش.برای نوشتن کارهایی که در روز انجام میدهد.ولی عجیب است که کار مفیدی نمیکند.در پایان هرروز که این خطوط را مینگارد، هیچ کار مفیدی نمی بیند.شما مبینید؟

بعر از بیداری صبح در ساعت نه ونیم، صرف هویج به عنوان وعده صبحگاهی، کمی خود را به نت مشغول کرد.که مادرش آمد(البته نت هم قطع شد)

- آرلت، میشه هرچی شماره روی تلفن ها هست رو پاک کنی، نمیخوام بهانه دست این مرد بدم

و باز دخترک بود که در حال انجام این دستورات باخود اندیشید: چرا؟خطا را دیگری مرتکب شده و ما باید ترسان باشیم؟...گنه بنده کرده است و او شرمسار...با اندکی تغییر قضایای امروز مصداق خوبی برای این مصرع بود.


امروز روز موسیقی بود برای دخترک.دیشب در برنامه رادیو7 که از شبکه آموزش سیما پخش میشود، دو تاموسیقی خوب شنیده بود.یکی بیا تا گل برافشانیم از سینا سرلک و دیگری پاییز آمد از گروه کر مرکز موسیقی.همان دیشب با خود قرار گذاشت که روز بعد ایندو را را دانلود کند.(البته دومی را هرچه گشت فقط نسخه قدیمی ترش را یافت).اهل دانلود میدانند که دانلود، دانلود میاورد.واین دو موسیقی خود را رساندند به 20 موسیقی دیگر.

و واااای که چه لذتی دارد کشف یک موسیقی جدید که بر دلت مینشیند نمی دانم این حس را درک میکنید یا نه؟ ولی عالیست


طبق معمول نتی باز سری به وبلاگها زد.برایشان نظری گذاشت.از نوشتن عده ای خوشش آمد و با خود اندیشید که چه زمانی میتواد به آن زیبایی بنویسد؟و با خود به عده از وبلاگنویسان گفت: خوش به حالشان که این همه نظرگذار دارند!!

ایمیلهایش را خواند.به عده ای ایمیل فرستاد.منابع ارشد را پیدا و چاپ کرد.ورزشهای و حرکات کششی روزانه اش را انجام داد و  به تعریف و لبخند مادرش "وای نیگا کن،دختره مثل مانکنا میمونه" با چشمک و لبخندی پاسخ گفت.

و حال میرود که تمارین نیمه تاریک را ادامه دهد.برای این تمرین این جلسه دنبال صفت میگردد.شما که زیاد دخترک را نمیشناسید ولی چه صفتی را  به او نسبت میدهید؟

هرچه باشد کمکش میکند.پس بی پرده با او سخن بگویید


چهار

دیروز همه اش دانشگاه بود.با اون روحیه داغون ریشب که به صبح هم سرایت کرده بود نمی دانست چگونه در تمام کلاس های دیروز شاد باشد

البت به خاطر انرژی که از سایرین دریافت کرد باز روحیه اش را یافت.

مثل همیشه شده بود خندان که دیگران را شاد میکرد

.کلی خنده شد.در هر کلاسی.در سلف هنگام صرف ناهار مطلبی نبود که راجع بهش جوک نسازد و دوستانش نخندند.آخرین کلاس هم عصر برگزار شد.استادش دیر امد.وواااای تا اینکه استاد بیاد چقدر ورجه وورجه کردو چقدر خندی.

عجیب آن روز که از آن منطقه آلوده  به  خانه بازگشت سردرد نداشت و چه جالب که تنها با یک استراحت باز انرژی یافت برای انجام کارها.دیروز تمام شد و شب بعد از مطالعه کتاب تمرکز حواس با شادی تام به خواب رفت .(کتابی که خواند یادآور مقالاتی بود که در دوره دبیرستان میخواند.با راهکارهایی ساده و پیش  پا افتاده)


و اما امروز

صبح که برخاست با انبوهی از امواج منفی که جو معمول منزل بود.

باز بحث.باز ناراحتی مامان.باز توصیه برادر که مامان خودتو ناراحت نکن و پی قضیه رو نگیر

حسرت مامان: از حماقتم نارحتم که همه راه این زندگی رو صادقانه اومدم و هیچی ندارم

و باز این آوادخت بود که فکر میکرد تا شاید با همان راه حلهایی به نظر اهل منزل بچگانه میاید، راهی بگوید که شاید مادر  آنها را با تجاربش بیامزد و معجونی بسازد که با سرکشیدنش حل شود همه غمها و مشکلات این زندگی


تمام روز را پیش مادر مانده بود تا مبادا پدرش بیاد ومادر را اذیت کند.و عصرهنگام زمانی توانست به سر کارهای خود برگردد که برادر دیگرش به خانه آمد و او خاطرش جمع شد که مادر تنها نیست


روز مفیدی نبود.جز دقایقی قبل که در حال انجام تمرین نیمه تاریک بود و قبل ترش که حرکات ورزشی را انجام میداد.بیشتر روز هدر شده.