آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

عنوانی نیست

آوا هر ده دقیقه یک بار خوابش می آید

ده دقیقه سرحال است..میخواند...ده دقیقه بعد خوابش می آید و پنج دقیقه میخوابد

قوی باش دختر

فقط چند روز ...

ای خدااا..این موج منفی دیگر چیست؟چندمین بار است این جملات را میشنوی؟صدای کیست؟برادر تویی؟

--رو سراسری فکر نکن..سراسری بری چیکار؟نه سوالا استاندارده نه معلومه از کجا میارن سوالا رو..فقط خودشون......


دیگر طاقت آوا تمام شد:

--  خسته ام کردی...تا یه کم به خودم روحیه میدم که میتونم یهو میای این حرفا رو میزنی..بس کن دیگه!!


آخر الان وقت این حرفهاست؟ وقتی که فقط چند روز مانده اینگونه روحیه میدهی که چه؟اینگونه فضا را میسازی که چه؟سوالات را حل کنم یا با این هجوم منفی بجنگم؟


خسته ام..خسته ترم نکن

حس

نوشتن هم برای آوادخت گاهی حس میخواهد

گاهی به شدت حسش هست ولی فرصتش نیست

الان که فرصتش هست حسش نیست


حسش نیست نه به این معنی که حال و حوصله ندارد

..نه...حسش نیست یعنی اینکه واژگان به آن ترتیبی که دوست دارد کنار هم  جان نمیگیرند تا تصویر را بسازند.

وقتی هم نسازند  نوشته چیزی نخواهد بود جز مشتی عبارات ردیف شده که حس سردی سنگ را به خودش و خواننده منتقل میکنند 

روز واقعه

و بالاخره روز امتحان فرا رسید

آوا و جمع کثیری از دوستان مکان امتحانشان طبقه سوم بود.بعد از گذاشتن کیفها در انتهای سالن همگی بر روی صندلی های شماره گذاری شده نشستند.

محیط را سکوت فراگرفته بود.جز صدای پای مراقبان و ناظران جلسه که مشغول توزیع برگه پرسشها بودند صدای دیگری نبود.

آوادخت در حالیکه آرنجش روی صندلی بود و دستی زیر چانه داشت منتظر بود تا این لحظات کشدار تمام شوند و برگه به دستش برسد

و خب زمانی که مراقب جلسه برگه را به آوا داد برگه ها تمام شد و مراقب به همکارش برای دریافت برگه سوالات امتحانی بیشتر اشاره کرد.

دراین حال نفرات سمت راست اوا و پشت سری های او  بی برگه مانده بودند.

امتحان آغاز گشت.تمام تمرکزآوادخت روی پرسشها بود.


--وای خدای من..اینا چیه دیگه؟

آزمون تستی بود.ولی تستهایی عجیب غریب.بعضی تست ها 4گزینه بودند.برای پاسخ دادن به تست ها باید روش خاصی را انتخاب میکردی.

در بالای برگه پرسش این روش جدید توضیح داده شده بود.مثلا اینکه اگر پس از احتساب پاسختان، پاسخ در محدوده فلان قرار گرفت در پاسخ نامه نیم دایره را علامت بزنید یا اگر بهمان شد سراغ پرسشهای پنج گزینه ای بروید و...

یک ربع گذشت.هنوز برگه های امتحان افراد مذکور نرسیده بود

کم کم زمزمه های این افراد مبنی بر اینکه "خانوم یعنی چی وقت داره میره ما برگه نداریم هنوز" و "ای بابا یه ربع گذشه بابا امتحان تحلیلیه ها.زمان میخواد.."  و از سویی دیگر تلاش سایر دانشجوهایی که بهشان سوال رسیده بود "اِ خب ساکت باشد الان میارن سوالاتونو" یا "آقا داریم مثلا امتحان میدیمااا"شروع شد

در همین اعتراضات و سعی مراقبان برای حفط نظم و سکوت جلسه نفر پشت سر آوا و همینطور نفر سمت راستی او روی برگه اوا سر خم کردند تا سوالات را ببیند و احیانا پاسخ ها را


نفر پشت سری هم که صندلی اش را نزدیک صندلی آوا آورده بود مشغول خواندن سوالات با صدای خودش بود.

لحظه ای آوا به خود آمد و  به آن فرد گفت: عزیزم من تمرکز ندارم شما همه اش رو برگه من هستی

یکباره مراقب آن دو را دید.سریع به سویشان آمد .برگه سوالات را آورده بود.

نام نفر پشت سری را پرسید و آن را با خودکاری سرخرنگ در بالای بگه مهر و موم شده ای نوشت.همان فرد به آوادخت گفت:

-بفرما حالا راحت شدی برام تخلف نوشتن؟

آوا دلش سوخته بود به مراقب گفت: خانوم ایشون تقلب نمیکردن چرا اسمشون...

--میدونم خانوم .قانونه رو برگه سوالا اسمو بنویسیم و .....

و هنوز جمله مراقب تمام نشده بود که

به آنی همهمه ای از انتهای سالن به گوش رسید.جمعی که هنوز برگه نداشتند شروع به فریاد کردند.آوا نمیداند چه شد که یکبار همه افراد سمت چپ آوادخت که مشغول نوشتن بودند، دست از نوشتن کشیدند و در این اعتراض سهیم شدند و همگی برگه هارا یا بالا بردن یا آنها را به جهات گونه گون پرتاب کردن.جامدادی و خودکار بود که به هوا میرفت.فریادهای گوشخراشی بود که شنیده میشد.کنترل جلسه از دست مراقبان خارج شد.جماعت همگی از روی صندلی هایشان بلند شده بودند و چیزی میگفتند.چیزهایی مثل شعار.حراست دانشگاه به سالن امدند.همگی با رفتارهای خشن سعی کردن بچه ها را جمع و جور کنند.ممکن نبود.آوا با دو خودکاری که به عادت  همیشگی در دست چپش گرفته بود این وسط ایستاده بود و با تعجب به اشیا و حرکات  بقیه مینگریست.

-این چه جریانی بود که هر دو گروه "برگه نرسیده ها" و "برگه رسیده ها" را متحد کرده بود و همگی در حال اعتراض بودند.

حراست وارد عمل شد.با فریاد همه بچه ها به طبقات پایین هل داد

-- خانوم با توئم...یالا بردار وسایلتو برو بیرون

با آوا بود..

-*بله ..یه لحظه فقط .کیفم ته سالنه

آوا برگه سوال و پاسخش را کنار برگه های لگدمال شده یا پاره شده کف سالن رها کرد و به سوی کیفش رفت

وقتی کیفش را براداشت یه لحظه به ذهنش رسید

-- خب بذار حداقل سوالا رو بردارم.نمونه این تست زنی برای امتحان پایان ترمو جایی ندیده بود

و وقتی به سمت برگه اش رفت دید که دوستش دارد برگه اوا را در کیف خودش میگذارد

-- مینا این برگه منه. میدیش؟

-- آره بریم طبقه پایین. اونوقت....

آوا ادامه جمله مینا را نفهمید ولی میدانست که او دیگر برگه اش را پس نخواهد داد...

جدا این چه جنجالی بود؟چرا ناگهانی جلسه امتحان ریخت به هم؟ یعنی امتحان کنسل شد؟

آوا رفت به طبقه پایین که بداند چه خبر است..هنوز صدای همهمه همه جارا پر کرده بود.همهمه هایی که فریاد میشدند.یکی فریاد میزد و بقیه دنبال میکردند...

با طی شدن آخرین پله ناگهان.............


آوا از خواب پرید

پ.ن: جدا این را خواب دیدم.ندانستم آخرش چه شد؟ ولی خداوند امتحان را به خیر کند.آمین.