آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

مسئله کدام است؟

برادرش حدودا ده روز قبل آمده به وطن.حالا دارد باز میگردد به جلای وطن.

آوا نمیداند چرا عینهو این دختربچه ها از پشت برادرش را بغل کرده و یا از گردنش آویزان است.

---برااااادرممم....

برادر اما تمام آلبالوخشکه های آوا را داخل چمدانش گذاشته..ملچ ملوچ کنان و آلبالو خشکه در دهان:

---بابا ازینا که اون ور پیدا نمیشه.اگه هم بشه میدونی 100 گرمشو چند میدن؟تو اینجا بخوای دو دقیقه میری میخری دیگه..

و بعد برادر چنبره میزند روی همه محصولات خوشمزه ایران زمین :

--همه اش واسه خودم

-- آلبالوهااااااااام..نـــــــــــــــه....نبرشون...یا خودت هم نرو 


و آوا نمیداند این آویزان شدن برای نجات آلبالوها و زغال اخته هاییست که به غارت رفته یا برای کمتر دلتنگِ خان برادر شدن

مراقبت از چاه و سنگ

حتما تا به حال شنیده اید این ضرب المثل را: دیوانه ای سنگی در چاهی میاندازد که ده عاقل هم نمی توانند آن را در بیاورند..
شنیدنش بماند.شاید به چشم و در عمل هم این جمله را درک کرده باشید.خصوصا کسانیکه در محلی اجتماعی با اقشار گوناگون جامعه مشغول به کار هستند شاید بهتر این جمله را لمس کنند.آنجا محل کار است و زندگی جدی و...
ولی تصور کنید چنین چیزی در خانواده ای اتفاق بیفتد.آنگاه میرسید به حکایت خانه آوا اینها.اینکه جزئیات ماجرا چیست بماند.آوا در خانواده ایست که همگی افراد آن جز والدین،تحصیلات دانشگاهی دارند.به نوعی همگی از افرادی هستند که شخصیت اجتماعی مفید و محکمی دارند.مهندس و استاد و....به جرات میتواند بگوید که که اگر این افراد به این درجات رسیده اند همگی به خاطر فداکاری مادر و شعور خود این فرزندان بوده.باز جای شکرش باقیست که این فرزندان باهوش بوده اند و در آن شرایط سخت و فشارهای عصبی توانسته اند به جایی برسند. ولی پدر این خانواده از سالیان سال قبل سنگ و سنگهایی به چاه انداخته که حالا همگی اهل این منزل هرچه فکرهایشان را روی هم میگذارند، راه حلی پیدا نمیکنند.
الان که آوادخت این پست را مینویسد صدای مشاجره از سالن پذیرایی به گوش میرسد.آوا دیگر آنجا نیست.چون از حفظ است تمامی جملاتی را که دارد ردو بدل میشود.صدای بحث  الان مثل موسیقی متن یک فیلم، در هنگام نگارش این پست در جریان است.مثل همه وقتهایی که فرزندان خواسته اند درس بخوانند و این فریادها و دعواهای سر موضوعات الکی بوده.گرچه با اینکه آوا اکثرا دخالت کمی دارد و بیشتر ناظر است ولی بعد از هر دعوایی کاملا بی انرژی و بی حس میشود.( کاهش حداقل همگی مهارت حرف زدن و مهارتهای کلامی می آموختند جای فریاد) هر وقت افراد خواسته اند تا دست در دست هم پروژه ای جدید برای پیشرفت خانواده را کلید بزنند پدر از راه رسیده و جدلی به راه انداخته که تمام انرژی ذهنی افراد را برای هفته ای یا ماهی تخلیه کرده.اینست که فکرها جمع نمیشود.انرژی ها به هدر میرود.هر دم میتواند موقعیتی باشد برای سوهان کشیدن اعصاب.بحثهای بی نتیجه و دورهای باطل.
و اما قانون....آن هم هیچگونه حمایتی از خانواده علی الخصوص مادر ، آن هم مادری که هم داخل خانه هم خارج از آن کار کرده، ندارد.
آوا چرا این پست را نوشته؟ نمیداند.به هر روی گره است در کار..شاید گره هایی که همه اهل منزل با این سطح تفکر نمیتوانند بازش کنند.
شاید این پست به این دلیل بود که بگوید هنگام تشکیل زندگی مشترک، وقت انتخاب همسر، زمان شناخت بیشتر، قبل از بچه دار شدن اینقدر خودخواه نباشید.(هرچند پدر و مادرها هم از کودکی و در دوارن مختلف زندگی خود به نوعی قربانی بوده اند)حداقل چشم انداز 15 بیست ساله ای برای فرزندتان در نظر بگیرید.اینجا دیگر زندگیست.محل آرامش.نه محل کار که اگر یکی از همکاران سنگی در چاه بیندازد چند صباحی تحمل کنید تا پروژه کاری تمام شود.اوپسسسس.............

بازگشت به سرشت

میدانید؟ آوا هرگز آدم مذهبی نبوده.آدمی هم نبوده که از آن طرف بام بیفتد.,ولی مسئله آنست که امسال به طرز غریبی دلش گرفته که ماه رمضان دارد به انتهای خودش میرسد.هیچوقت اینگونه نبوده.شاید به عکس سالهای قبل که منتظر بود  هرچه زودتر سر آید این مهمانی.او اصلا روزه نبوده این ماه را.این شاید به خاطر جمله ای بود که امسال آن را در اواسط ماه رمضان شنید و جدیَش گرفت:
 "در ماه رمضان درهای برکت آسمان گشوده میشوند و تا پایان این ماه باز خواهند ماند"
خب او نمیداند این حرف برای هر کدام از شما دوستانش چه معنی میدهد ولی خب امسال بر خلاف هر سال این جمله در او موثر واقع شد.طوریکه سعی کرد ازین درهای باز برکت استفاده کند.با تمرکز و آرامش در ساعاتی خاص از روز کرامتها را بخواهد.راه حل گره ها و مشکلات زندگی را واقعا بخواهد.بخشهای تاریک وجودش را بزداید یا حداقل رویشان کار کند.از تک تک حرکات بدنش که او را در زندگی به جلو میبرند و از تمام امکاناتش تشکر کند.حتی از قوه شنوایی اش برای اینکه قادر بود صدای باران این چند روز اخیر را بشنود یا از قوه بینایی اش برای اینکه قادر بود به راحتی این جملات را در صفحه نمایشگر ثبت کند و وبلاگ دوستانش را بخواند......
و حالا که دیگر اندکی مانده تا انتهای این ماه او حس میکند که دیر شده.حس میکند درها دارند بسته میشوند و او آن اصل کاری (که خودش هم نمیداند چیست) را نخواسته یا هنوز بخش عمده ای از کارهایی را که باید انجام نداده.وقت تمام شده انگار

عید فطر...عید از ریشه بازگشتن و فطر هم خانواده سرشت...برای همین بازگشت به سرشت کودکی و انسانی و پاکی است که این روز را جشن میگیرند.کسی توانسته  در این ماه تمرین  این کار را بکند؟ یا فقط تمرین صبر برای نخوردن و ننوشیدن بود؟
امسال قراری برای خود گذاشتید که در این ماه تمرینش کنید؟خواستید قولهایتان را برای سال بعد( یا حتی سایر ماه های این سال) بنویسید تا سال دیگر این موقع به یاد بیاوریمش.