آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

محرم 90

دوستی اندر باب محرم نود ، البت به دید انتقادی، اینگونه نگاشته بود:


به راستی عزاداری پرباری بود سال 90:

-تلویزیون عزاداری یزدو نشون میده.نوحه اش همه رو برد به "لب کارون": خدا بیامرزدت "آغاسی"

-عزاداری اون یکی کانال..نوحه رو که گوش میدی یهو یادت میاد که بگی: روحت شاد "دلکش"بانو!

-دسته از سر کوچه رد میشه.مداحه که میخونه یهو با خودت میگی: خدا رحمت کنه"هایده" رو!

-عزاداری جنوبو نشون میده.ناخودآگاه شور برت میداره که:آهاا!! حالا همه بندریاش!! خدا حفظت کنه "سندی"

خلاصه از برکات محرم امسال،درود و رحمت و فاتحه بود که با آهنگای امسال برای هنرمندان قدیمی این مرزو بوم فرستادیم!!


پ.ن.در رابطه با مراسم محرم اینجا رو هم بخونید.

وقتی نمی توانی ...

پس از واقعه مینشیند با خودش فکر میکند:

میدانی؟یکی چیزی که خیلی بد است.اینکه مادرت غمی بزرگ داشته باشد و تو هیچ کاری از دستت بر نیاید.مادری که شاید چند سال یک بار هم گریه نکند اینبار اینقدر تحت فشار است که هق هق گریه اش خانه را برداشته و تو، تو که دخترش هستی هیچ بلد نیستی آرامش کنی.نه قادری باری از دوشش برداری، نه میتوانی راه حلی ارائه دهی، نه حتی میتوانی جمله ای بگویی که کمی مُسکِن باشد...باز صدرحمت به برادرها، که میتوانند همراهش باشند.چون بزرگترند و آگاه تر میدانند که چه بگویند.کجا بروند؟کجا بیایند؟تقسیم کار کنند و...

بابا که همیشه خدا موقع ناراحتی این جمع خوشحال است.مسبب بیش از نیمی ازین غم اوست.او که بار همه مسئولیت را بر دوش مادر انداخته.او خود را ار همه امور البته به جر آزار و اذیت کنار کشیده.او که الان باید همراه باشد ولی فقط درد آدم را زیادتر میکند.گاهی خنده دار فکر میکنی موقعی که پدر پخش میکردند تو(و برادرهایت) در کدام صف بوده ای؟

تو در این بین فقط بلدی یک لیوان آب قند بدهی دست مادر با یک قرص آرام بخش، بلکه دقایقی بتواند بخوابد.و بعد شروع کنی برایش در دل دعا کردن.که " خداوندا به مادر من سلامتی و آرامش و کمی بیخیالی بده."

و بااین حال با این همه بلد نبودن و ناتوانی تو، باز هم این مادر است که صبح روز وقتی از خواب بیدار میشود،تو را که می بیند، با لبخندی میگوید: "خدایا، اگه این دخترو نداشتم چیکار میکردم؟"

چرخه روزانه

یک حالت بدی است.نمیدانید که..شاید هم بدانید...حالتی که میخوانی و میخوانی و میخوانی..بعد به شدت خوابت میگیرد..میگیرد و میگیرد...ولی نه..تو باید ادامه بدهی...پس باز هم چند خطی بیشتر میخوانی...

--چرا؟

--چون در برنامه ات برای این ساعت روز خواب در نظر نگرفته ای...خب خدایی ساعت 11 ظهر که دیگر یکی از زمان های اوج کار است نه خواب...

--خب اگر نخوانی چه میشود مثلا؟

--بد است دیگر...این ساعت برنامه تلف میشود و تو چندان زمانی برای جبران نداری...

--ولی چه میشود کرد؟ خواب از تو برده ادراک و تمیز....

پس تصمیم میگیری بخوابی..چشمها ها رو هم میگذاری...آفتاب پاییزی هم که به روی فرش خود نمایی میکنید...پتو را بالاتر میکشی که نور نارنجی که از پس بسته شدن پلکهایت پیداست اذیتت نکند..آخیـــش...میشماری...10،نه،8،هفت،6،پنج،4،سه،2،یک...

--الان خوابی....

--خوابم؟

--آری دیگر..خوابی..مگر رویا نمیبینی؟

--چرا تصاویری خواب گونه هست...ولی چرا میدانم اهل منزل در حال انجام چه کاری هستند؟این یعنی یبدارم دیگر...

پلکها را آرام بازی میکنی و دوبار میبیندی..از نو میشماری :

--ده، نه ، هشت، هفت....

بازهم تصاویر مجازی..همان تصاویر قبل از خواب کامل...ولی باز هم صداهای دنیای واقعی را میشنوم...

--بالاخره چه شد؟ خوابم یا بیدار؟

باز میشماری...10،9،8،....باز پلکها سنگینند...

--خوب است..رفتی در خواب....

--آری، یعنی نه، الان دیدم مامان رفت تو پذیرایی..وا؟من اینجا تو اتاقم!چطوری پذیرایی رو میبینم پس؟

دوباره پلکها نیمه باز...یک چرخش....باز شمارش..باز تصاویر قبل از خواب..باز دیدن تصاویر واقعی..باز بیداری...

و باز این چرخه تکرار میشود..خوابی ولی بیداری...بیداری ولی خوابی..خوابی ولی هشیاری...

بلند میشوی..میبینی یک ساعت گذشته...این یک ساعت خوابی بودی؟یا بیدار بودی؟ نمیدانی! پس چطور یکساعت گذشته؟ ولی بر میگردی پشت میزت...باز میخوانی...باز خواب میاید..تمرکزت کو؟نیست(تمرکز نداشتن روی مطالعه از همه بدتر است)..کلافه میشوی...وقتی کار داری خوابت میاید وقتی نیت استراحت داری بین مرز خواب و بیداری میمانی..

و این دور این روزها مدام تکرار میشود....