آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

توان نوشتن

بر او خرده مگیرید اگر وبش را به روز نمیکند یا سر نمیزند...

به حساب بی توجی یا مودب نبودن هم مگذارید...


این روزها بنا به اتفاقات گوناگونی که در منزل می افتد (که با خود عهد کرده دیگر ننویسد از آنها) تمرکز انجام کارهای عادی را هم ندارد.ذوق یادگیری و تعلیم مهارتهای جدید به خود را ندارد.حواس جمع برای نوشتن که بماند!!! 

امید است که رستگار شود و باز برگردد و بنویسد

پنج متری های تهران

شاید تا الان نظیر این پست را چندین و چند بار در سایتها اخبار و یا وبلاگهای دیگر خوانده باشید.شاید هم بی احساسی این بار آوا نسبت به این قضیه برای دیدن این تکرارهاست.

ماجرا از این قرار است که دیروز با دوتن از دوستانش جهت دریافت مدارکی راهی ساختمان اصلی دانشگاه بودند.یکی از مسیر ها از میدان هفت تیر میگذشت.سه دوست تصمیم گرفته بودند که بعد از این میدان تا ساختمان مرکزی را پیاده بیایند تا با حرف زدن و خندیدن با یکدیگر،  این چند ماه ندیدن یکدیگر را جبران کنند. همه چیز خوب پیش میرفت.در آغوش گرفتن یکدیگر بعد از مدتها بدون توجه به نگاه های عابران.... خنده بر لب..شوخی ها به جا....شور و شوق و سلام احوالپرسی و جیغ و نیشهای تا بناگوش باز و اولین پرسش که"تو این روزا چیکار میکنی؟ " و ... تااینکه شروع به راه رفتن کردن و گام به گام از میدان به سمت مقصد دور شدند.

اولین مورد پیرمرد دست فروشی که کنار خیابان نشسته بود و تا سه دختر راه دید سریع وسایل بساطش را که شمال کیفهای رنگی بود مرتب کرد تا نظر دخترها را برای خرید جلب کند

 دخترها یکی با نیم نگاه و یکی  مستقیم و آوا از زیر عینک به بساط پیرمرد نگاه کردند و گذشتند.


 پنج متر جلوتر  مردی جوان که صورتش بر اثر حادثه ای سوخته بود جعبه های دستمال کاغذی را به دست داشت و از عابران التماس میکرد که برای ثوابش یک بسته بخرند!


پنج متر بعدی دختر بچه ای بود دو یا سه ساله که وسط پیاده رو نشسته بود و عابران و تک و توک موتورها، برای اینکه به او نخورند مجبور به تغییر مسیر به چپ و راست میشدند..یکی از دخترها پرسید : " وا؟ مامان این بچه کجاست ؟ اینو چرا وسط راه گذاشته آخه؟" و آوا زیر لب و آهسته اشاره ای کرد : "اونجاست مامانش " زن جوانی که با قیافه ای بس مظلوم و منتظر کنار پیاده رو بساط کوچکی چیده بود و البته یک نگاهش هم به دختر کوچولویش بود. 


پنج متر چهارم مردی میانسال زیر آفتاب راه میرفت و وسائل و آویزهای تزئینی اش را با صدای بلند فریاد میکرد در حالیه که صورتش از شدت تابش خورشید سرخ و دانه های عرق بر پیشانی اش نشسته بود


پنج متر پنجم، مادر و دخترکی شاید 8 ساله و عینکی تکه سایه از درختی یافته بودند و این بار این دخترک بود که با صدای کودکانه هر عابری را که از جلویش رد میشد به خرید دعوت میکرد.صدایش اول آرام بود و وقتی عابری نزدیک میشد اوج میگرفت.یک لحظه از ذهن آوا تصویر دختر کوچولو با روپوش رنگی مدرسه گذشت:" یعنی تو مدرسه دور بریاش میدونن با مامانش دست فروشی میکنه؟اصلا حرفی بهشون میزنه؟"


پنچ متر ششم پسرکی به راستی کوچولو ،شاید 5 یا 6 ساله به سوی دختر ها دوید در حالیکه کیسه نایلون دستمالهای جیبی را جلوی آنها گرفته بود : "دوتاش 600 تومنه...3 تا ببری میدم هزار تومن" و وقتی یکی از دخترها با مهربانی گفت :"نه عزیزم لازم ندارم"  به راه خود ادامه دادند..ولی پسرک به دنبال آنها دوید پسرک با چهره ای مغموم گفت : "خب 4 تا ببر هزار تومن" و باز همان دخترها  لحظه ای تامل کرد و  یک هزاری تقدیم پسرک کرد.و پسر بسی خوشحال!! این دوست آوا به پسرک گفت : "میخواستی سه تاشو 1000 تومن بدی؟ خب بیا این یکی رو پس بگیر" و پسرک خیلی  مردانه گفت : "نه دیگه..درست نیست"


پنج متر هفتم..

پنج متر هشتم....

پنج متر نهم.........


یکی از دوستها دیگر تاب نیاورد و در همان خیابان زد زیر گریه.میگفت : "یعنی چند وقته من هفت تیر نیومدم..چرا اینجوری شده؟ "دیگری با چهره ای مغموم گفت: "آخه چرا ؟اینا الان سن مدرسه و بازیشونه" و آوا نمیداند چرا دیگر هیچ حسی به این صحنه ها نداشت ؟...جز اینکه با خود فکر میکرد "آیا میتواند راهی برای بهبود وضع خلق بیابد؟ آن هم نه کمک به یک دو نفر که..بلکه ریشه ای تر حل کردن..و آیا خود این مردم آگاه میشوند برای تغییر فکر و کمک به خودشان؟" 


و دیگر به ذهنش مجال نداد که بداند در پس این فقر و این وضع چه فجایع خوفناک تری که زیر پوست این شهر و یا حکما در خانه این افراد در حال وقوع است؟



میریم برای دور جدید

از احوالات این چند روز اینکه:


-دو گیگ و نصفی عکس های روی هارد همه دسته بندی شد و به سال و ماه و روز تاریخ زده شد.

-تمامی فایلهای پی دی اف در چندین و چند پوشه جدید طبقه بندی شدند.

-کلی گیگ فیلم و کلیپ از هم تفکیک شدند.

-موسیقی های قدیم و جدید که در که هر بار در نصبهای مختلف ویندوز از گوشه و کنار نت جمع آوری میشدند سری از هم سوا کردند.

-فایلهای و پوشه های دانشجویی همگی به مکان جدیدی منتقل شدند.

-فایلهای دانلود شده .با خوشی و خرمی رفتند در قفسه های خودشان.

- موارد افزون و مازاد هم به تاریخ صفر و یکی پیوستند.

- ویروسهای احتمالی هم بدرود گفته شدند.


خب به همین راحتی رایانه تمیز شد و ذهن آوا هم مرتب.یک یکپارچه سازی کوچولوی هارد هم مانده.و این روزها جدا که هر بار پشت میز رایانه اش مینشیند انگار موجی  از انرژی مثبت را دریافت میکند.پ

این روش را امتحان کنید.هرگاه بی حوصله بودید دست به مرتب کردن محدوده خود بزنید و از نتایجش لذت ببرید.پیـــــــــــــــــــــــــش به ســـــــــــــــــــوی دور نویـــــــــــــــــــن

حال ما خوب است..اما این بار باور کن