آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

آوادخت، یک مشاهده گرِ روشن بین

نیک باش چون تابش آفتاب و بخشش باران

توان نوشتن

بر او خرده مگیرید اگر وبش را به روز نمیکند یا سر نمیزند...

به حساب بی توجی یا مودب نبودن هم مگذارید...


این روزها بنا به اتفاقات گوناگونی که در منزل می افتد (که با خود عهد کرده دیگر ننویسد از آنها) تمرکز انجام کارهای عادی را هم ندارد.ذوق یادگیری و تعلیم مهارتهای جدید به خود را ندارد.حواس جمع برای نوشتن که بماند!!! 

امید است که رستگار شود و باز برگردد و بنویسد

اندر باب تاثیر سونامی بر کامپیوترها

از پروردگار عالمیان که پنهان نیست از شما چه پنهان:


برادری دارد که در یکی از شهرستانها درس میخواند و طبیعتا هر از چند روز یا احیانا ماهی به منزل مراجعت مینماید.این برادر بس پر انرژی و شلوغ است طوریکه با تشریف یابی اش به منزل حسی شبیه زلزله به اهالی منزل دست میدهد.

ماجرا از آنجا آغاز میشود که خب این برادر نیز طبیعتا همچون سایر اعضای منزل برای انجام کارهایش به رایانه نیاز دارد.نکته آنجاست که پشت هر رایانه ای که بنشیند، آن رایانه هم از زلزله بی نصیب نخواهد ماند.طوریکه یکبار وقتی آوا بعد از این برادرش، پشت رایانه خویش نشست، لحظه ای شک کرد که : "این کامپیوتره خودمه یا اشتباه نشستم؟ اینا رو من نصب کردم؟ "

سایر برادرها ولی غر میزنند که : "بابا بازاین آ... چیکار کرد با کامپیوتر ما اخه؟چرا کنفیکون میکنه اینجا رو اخه؟این چه وضعشه آخه؟ مگه خودت لپ تاپ نداری آخه؟ " و... از سویی دیگر این زلزله...نه..ببخشید... برادر معتقد است که :" بی جنبه ها مگه من چیکار کردم اخه؟ نا مرتب بود برنامه هاتون آخه.رو لپ تاپ من بازی نمیشه نصب کرد آخه..این چه وضعیه آخه؟ "

و خب طبیعتا در بین پسر جماعت بحث بالا میگیرد 


بنابراین و بنا به مصلحت و آرامش خاندان این آواست که میپرد وسط و اعلام میدارد : " برادریَم بیا برو پشت رایانه من. هر کاری دوست میداری بکن..به کامپیوتر بقیه کاری نداشته باش..فقط تو رو خدا رو دسکتاپ هیچی نریز..برای فایلای خودت هم یه پوشه جدا بساز" و آوا میداند که این گفته ها چندان فایده ای ندارد.چون چندی بعد همین برادرش خواهد پرسید: "این عکس چیه رو کامیپوترت؟ ااااا؟این فیلمه رو هم دانلود کردی؟ اون اهنگه رو نداری؟فلان مرورگر کو پس؟ چرا رو سیستمت فلان نرم افزار نصب نیست؟نصبش میکنم"


و اینگونه میشود که برای مدتی، بخش عمده ای از روز رایانه دست برادرش است و میداند بعد از رفتن او باید سونامی حاصله از رایانه رو جمع کند یا حتی ویندوز جدید نصب کند..اینست آوادخت روزها چهار زانو روی مبل مینشیند، کف دست راستش را روی دست چپش میگذارد..دو انگشت 60 را به هم تکیه میدهد و میرود به تمرکز و تفکر...در ذهنش به برنامه اش نگاه میکند..به تیکهایی که باید روی هرکار انجام شده بخورد ولی خب با این وضع نمیخورد...به کارهایی که باید با رایانه انجام شود ولی خب مجالی نیست فعلا...به تمارین ورزشی که باید آنها را در جایی به نام اتاقش انجام دهد ولی خب فعلا اتاق در استعمار است ..به عذاب وجدانی که از کارهای انجام نگرفته و تعویق افتادن کارها خواهد گرفت...به وقتی که باید برای مرتب کردن رایانه اش در روزهای آتی بگذارد...و مدام با خودش فکر میکند که چرا هنگام برنامه ریزی،  حضور برادر را پیش بینی نکرده بود؟ آیا بهتر نیست یه لپ تاپ برای خودش بخرد؟ اصلا به صرفه هست این کار؟ آیا باید به هنگام حضور برادر برای خود مرخصی اجباری تعیین کند؟ آیا بهتر نیست کارهای رو طوری تنظیم کند که حداقل نیاز به رایانه را داشته باشد؟ آیا اصلا مگر ممکن است؟....


پ.ن.این گزارش از پشت رایانه خودش نیست

پ.ن..اساسا خوش به حال برادرهایی که خواهر دارند(یا به عبارتی من چه فداکارم)

پ.ن...بلاگ اسکای کند شده ؟

پنج متری های تهران

شاید تا الان نظیر این پست را چندین و چند بار در سایتها اخبار و یا وبلاگهای دیگر خوانده باشید.شاید هم بی احساسی این بار آوا نسبت به این قضیه برای دیدن این تکرارهاست.

ماجرا از این قرار است که دیروز با دوتن از دوستانش جهت دریافت مدارکی راهی ساختمان اصلی دانشگاه بودند.یکی از مسیر ها از میدان هفت تیر میگذشت.سه دوست تصمیم گرفته بودند که بعد از این میدان تا ساختمان مرکزی را پیاده بیایند تا با حرف زدن و خندیدن با یکدیگر،  این چند ماه ندیدن یکدیگر را جبران کنند. همه چیز خوب پیش میرفت.در آغوش گرفتن یکدیگر بعد از مدتها بدون توجه به نگاه های عابران.... خنده بر لب..شوخی ها به جا....شور و شوق و سلام احوالپرسی و جیغ و نیشهای تا بناگوش باز و اولین پرسش که"تو این روزا چیکار میکنی؟ " و ... تااینکه شروع به راه رفتن کردن و گام به گام از میدان به سمت مقصد دور شدند.

اولین مورد پیرمرد دست فروشی که کنار خیابان نشسته بود و تا سه دختر راه دید سریع وسایل بساطش را که شمال کیفهای رنگی بود مرتب کرد تا نظر دخترها را برای خرید جلب کند

 دخترها یکی با نیم نگاه و یکی  مستقیم و آوا از زیر عینک به بساط پیرمرد نگاه کردند و گذشتند.


 پنج متر جلوتر  مردی جوان که صورتش بر اثر حادثه ای سوخته بود جعبه های دستمال کاغذی را به دست داشت و از عابران التماس میکرد که برای ثوابش یک بسته بخرند!


پنج متر بعدی دختر بچه ای بود دو یا سه ساله که وسط پیاده رو نشسته بود و عابران و تک و توک موتورها، برای اینکه به او نخورند مجبور به تغییر مسیر به چپ و راست میشدند..یکی از دخترها پرسید : " وا؟ مامان این بچه کجاست ؟ اینو چرا وسط راه گذاشته آخه؟" و آوا زیر لب و آهسته اشاره ای کرد : "اونجاست مامانش " زن جوانی که با قیافه ای بس مظلوم و منتظر کنار پیاده رو بساط کوچکی چیده بود و البته یک نگاهش هم به دختر کوچولویش بود. 


پنج متر چهارم مردی میانسال زیر آفتاب راه میرفت و وسائل و آویزهای تزئینی اش را با صدای بلند فریاد میکرد در حالیه که صورتش از شدت تابش خورشید سرخ و دانه های عرق بر پیشانی اش نشسته بود


پنج متر پنجم، مادر و دخترکی شاید 8 ساله و عینکی تکه سایه از درختی یافته بودند و این بار این دخترک بود که با صدای کودکانه هر عابری را که از جلویش رد میشد به خرید دعوت میکرد.صدایش اول آرام بود و وقتی عابری نزدیک میشد اوج میگرفت.یک لحظه از ذهن آوا تصویر دختر کوچولو با روپوش رنگی مدرسه گذشت:" یعنی تو مدرسه دور بریاش میدونن با مامانش دست فروشی میکنه؟اصلا حرفی بهشون میزنه؟"


پنچ متر ششم پسرکی به راستی کوچولو ،شاید 5 یا 6 ساله به سوی دختر ها دوید در حالیکه کیسه نایلون دستمالهای جیبی را جلوی آنها گرفته بود : "دوتاش 600 تومنه...3 تا ببری میدم هزار تومن" و وقتی یکی از دخترها با مهربانی گفت :"نه عزیزم لازم ندارم"  به راه خود ادامه دادند..ولی پسرک به دنبال آنها دوید پسرک با چهره ای مغموم گفت : "خب 4 تا ببر هزار تومن" و باز همان دخترها  لحظه ای تامل کرد و  یک هزاری تقدیم پسرک کرد.و پسر بسی خوشحال!! این دوست آوا به پسرک گفت : "میخواستی سه تاشو 1000 تومن بدی؟ خب بیا این یکی رو پس بگیر" و پسرک خیلی  مردانه گفت : "نه دیگه..درست نیست"


پنج متر هفتم..

پنج متر هشتم....

پنج متر نهم.........


یکی از دوستها دیگر تاب نیاورد و در همان خیابان زد زیر گریه.میگفت : "یعنی چند وقته من هفت تیر نیومدم..چرا اینجوری شده؟ "دیگری با چهره ای مغموم گفت: "آخه چرا ؟اینا الان سن مدرسه و بازیشونه" و آوا نمیداند چرا دیگر هیچ حسی به این صحنه ها نداشت ؟...جز اینکه با خود فکر میکرد "آیا میتواند راهی برای بهبود وضع خلق بیابد؟ آن هم نه کمک به یک دو نفر که..بلکه ریشه ای تر حل کردن..و آیا خود این مردم آگاه میشوند برای تغییر فکر و کمک به خودشان؟" 


و دیگر به ذهنش مجال نداد که بداند در پس این فقر و این وضع چه فجایع خوفناک تری که زیر پوست این شهر و یا حکما در خانه این افراد در حال وقوع است؟